عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 3 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

منزل عمو جون

دیشب تو راه برگشت به خونه تصمیم گرفتیم یه سر خونه عمو کوچیکه عرفان بریم(بابای ایلیا)خلاصه رفتیم مثلا یه چای بخوریم اما شام هم موندیم .عرفان وایلیا کلی بازی کردن البته کلی دعوا هم کردن. بعد شام اماده شدیم برگردیم که جیگر مامان گفت من میخوام بمونم کلی اصرار کرد تا اجازه موندن صادر شد موقع خداحافظی اشک تو چشمای پسرم جمع شد اما اینقدر مغرور بود که اجازه پایین اومدن بهشون نداد.یه عکس از من و بابایی و عرفان وایلیا گرفته شد تا مثلا اگه دل کوچولوی پسرم برامون تنگ شد عکسمونوببینه.تازشم اینقدر مامانی رو بوس کرد تا بالاخره منوبابایی رفتیم.اون شب خیلی دلمون برا عرفان تنگ شده بود. دوست داریم عزیزدل مامان وبابا       &n...
26 آبان 1390

هدیه روز دانش اموز

امروز مامانی برا عرفان جیگر به مناسبت روز دانش اموز کادو گرفت که همون روز بده بهش.اما دل مامانی که طاقت نیاورد اخرش عرفان رو صدا کرد وکادوشو بهش داد اخ جون اگه گفتین کادو چی بود؟ یه ساعت مچی خوشگل با یه کلاه ناز   ...
9 آبان 1390

نمایش بزرگ ستاره صبح

دیشب من و بابا وعرفان رفتیم دیدن نمایش .خیلی شلوغ بود تو یه سالن 3000نفری.مامانی از بابایی و عسلم جدا افتاده بود بالاخره هردو تونو پیدا کردم ولی نمیتونستم ازمیون جمعیت بیام پیشتون.فقط دیدم که از اون دور عرفان برام بوس پرتاب کردبه لپ کی خورد نمیدونم. یه دفعه چراغا خاموش شدنمایش از به وجود امدن  دنیا در 6 روز شروع شد که شامل چندین پرده بود که شامل((سجده فرشتگان بر ادم بجز ابلیس "سیب چیدن حضرت ادم وحواوگول زدن اونها توسط شیطان.یادت هست شیطان از کنار تو رد شد رفت توپرده نمایش ؟همش میگفتی مامان من شیطانو دیدم . بعدمعراج حضرت عیسی وبه اشتباه به صلیب کشیدن کسی که شبیه او بود"پرستیدن گوساله توسط مردم" کشتی نوح وطوفان الهی"(کشتی خیلی قشنگی بود...
5 آبان 1390

خداحافظی خاله مشاور

امروز خاله مشاور اومد سرکار.یادت هست مامانی؟همون خاله جون که برا تولدت چراغ خواب خوشگل خرید.یادت اومد؟داشتم میگفتم:خاله جون اومدوما از دیدنش بعد از یه هفته خوشحال شدیم کلی با هم  عکس گرفتیم . کاش تو هم بودی حتما خاله جون خوشحال میشد. اخه میدونی خاله جون یه شهر دیگه  استخدام شده باید میرفت موقع خداحافظی که شدخیلی دلم گرفت فکر کنم خاله هم دلش گرفته بود همه خاله رو تا دم در بدرقه وارزوی موفقیت براش کردند. تازه موقع رفتن سور قبولی هم داد ورفت خداحافظ خاله جون.دوست داریم     ...
4 آبان 1390

ناراحتی مامانی

دیشب مامانی یه کمی دلش گرفت و گریه کرد .عسل من هم ناراحت شد اومد کنار من دراز کشید اشکای مامان رو پاک میکرد.اخه عزیزم تورو چه به ناز کردن مامانی  با این سن کمت.جیگر من هم با مامان گریه میکردومرتب میگفت مامانی خیلی دوست دارم .بعدش هم شام نخورده خوابید. خیلی ناراحت شدم اخه پسر کوچولوی من با ناراحتی خوابید منو ببخش مامانی ...
2 آبان 1390
1